"هی از لبه پشت بوم بیا پایین"
این رو رفتگرِ توی کوچه، ساعت 5 صبح بهم گفت.
لبخند زدم و براش دست تکون دادم.
پریدم و شروع به پرواز کردم.
اما چی شد که اینجوری شد؟
همه چیز از خواب هایی که میدیدم شروع شد.توی اتاقی که آجرهاش با کتاب ساخته شده بود زندانی بودم. یه دریچهِ کوچکِ خالی از کتاب وجود داشت که ازش نور میتابید. گاهی کلاغ مرموزی لبه اون دریچه فرود می اومد و مدت ها من رو نگاه میکرد.
با توجه به حجم کارهای روزانه ام توی دانشگاه و "داروخونه" دیدن اینجور خواب ها نسبتا طبیعی بود تا اینکه...
ابتدای شیفتم، توی نسخه بیمار تداخل دیدم. بهش سفارش کردم که به پزشک برگرده و بهش گوشزد کنه. برنگشت. اواخر شیفت، پزشک وارد داروخونه شد و جلوی پرسنل و بیماران شروع کرد به داد زدن که:
تو کی باشی که به تشخیص من ایراد بگیری و ...
میتونستم جواب بدم. جواب بسیار قانع کننده... حق با من بود.
اما... اولین جمله اش آب سردی بود بر هرچی که خونده بودم، هرچی که میدونستم و هرچی که تجربه کرده بودم...
پزشک رفت...بیماران رفتند... پرسنل رفتند... درِ داروخونه بسته شد. من بودم و خیابون تاریک و یه جمله:
من کی هستم؟
شب، موقع خواب دیدن فهمیدم یه کلاغم...مهم تر از اون...آزادم!!!
اتاقِ کتابی رو از دور دیدم و لب دریچه اش نشستم. حدس بزنید چه کسی رو درون اتاق دیدم!!
"همون پزشک رو"
دستش رو سمتم دراز کرد و گفت:
آزادم کن کیمیاگر.
صبح با داروخونه تماس گرفتم و شیفتم رو کنسل کردم.
نقابم رو زدم و شنلم رو پوشیدم،
لبه پشت بوم ایستادم،
صدا اومد،
"هی از لبه پشت بوم بیا پایین"