در روز ها و شب هنگام های در رفت آمد که تیرگی بر گستره ی زیست نشسته تنها هنر جریان ِ زندگیست
پناهی که آغوشش به لمس حواس می رسد
مُزد حیات این روز ها کمتر از گورکنیست
مُزد هنر پیشکش
هیچ هنرمند فاخری غرق در لذات دنیوی نمرد
حال آنکه رنج زندگانی
خود جان مایه ی هنر است
نقش، به صفحه محتاج بود به دست نیازمند
دست، دلی می خواست و دماغی که نیست
شعر ها در درون خود خواهد پوسید
مجسمه ها گرسنه چشم دوخته به دستانم که می سازند
که می نویسند برای هیچ.